باز هم توی آلاچیقیم
! به خورشید قرمز غروب خیره موندیم و اصراری که داره واسه محو نشدن ! از یه لایه و باریکه ابر رد میشه و می بینم با چه اصراری ابر رو مثل پرده با دستهاش زده کنار و داره به مایی که اینطور خیره بهش زل زدیم نگاه می کنه! یاد پی آرونفسکی می افتم ! وقتی بچه بودم مادرم بهم می گفت به نور خورشید زل نزن ! ... یاد کنجکاوی کودکی خودم می افتم که از پشت یک نگاتیو چند لایه به خورشیدی که پشتش تبدیل به یک دایره سفید شده بود نگاه می کردم و انگار داخلش دنبال رمز و رازی می گشتم!! جالبه ! انگار دو نفر رو بالاخره پیدا کرده که دارن خیره خیره بهش نگاه می کنند ! درگیر همین بازی بودم که نمی دونم چطور تصاویری که می دیدم شکل و ترکیب بندی دیگری به خودشون گرفتند .. ابرها و غبار اطراف خورشید برام به وضوح شبیه کوه و تپه هایی شد که انگار تداعی گر دنیا و سرزمینی در آن سوی کره زمین بود .. ازش تعبیر به جهان همسایه کردم و الان که دارم می نویسم مثل شمای خواننده می بینم که حس و لذت بازیگوشانه ی اون لحظه تداعی و باز آفرینی نمیشه ..بالاخره آناتما بود دیگه ! غیر قابل پیش بینیه !
اینا همش شاید به خاطر تازه بودن دنیا به چشم ما بود و همه چیز عجیب تنوع داشت.الان باس تنوعو بسازیم مثلا هزار تا چیز باس اضافه کنیم و هی بایستی زاویه دید به خودمون بدیم و قس علی هذا.کتاب آبلوموف رو خوندی؟...یه جورایی میخوام همشو جای این متنت برات تایپ کنم اما خار انگشتلم به f میره پس اپه خیلی بی کاری داداش برو بخرش و الا زیادم فر قی نمیکنه هممون یه کتابیم والا.