تجربه و لذت بی پایانی این روزها از رقص های ذهنیم بردم ! یک شب بارونی ، سوار تاکسی ، اتوبان و تیر چراغ برق های بلند و زرد رنگ و رقص با شیدرخ در لباس بلند سپید بر فراز شهر .. پرواز کنان بر روی ماشینها و آدمها .. نمی تونم جلوه های تصویریش رو بیان کنم .. حیف ...
و شکوهمندتر از همه شون یک بازی قدیمی و کودکانه بود ! یک نگاه و هیجان گم شده ای که بازی کادرها رو زنده کرد و سوار بر بالهای قدرتمند و با شکوه و بی رقیب موسیقی در شادی و شعف کودکانه ی یک زایش و تولد گستاخانه به پاتیناژی در وسط محوطه ی بیرونی گلستان تبدیل شد که روزها بازسازی اش از تفریحات و لذت های کم نظیرم بود! می دونم که باور و درک هم بکنید حس نخواهید و نتوانید کرد!!
۱۰ دیماه ۸۷