عصر یکی از روزهایی که شهسوار بودیم تصمیم گرفتیم بریم دوهزار .. اومدم خونه که چیزی رو بردارم .. غروب بود .. خونه مثل اکثر دفعاتش ساکت و خاموش بود .. پدر رو در هال ، کنار بخاری دیدم که روی زمین دراز کشیده و خوابش برده ! مثل کودکی هام سعی کردم سر و صدایی نکنم و با باریکه ی نور آباژور ِ همیشه ناظر، کارمو انجام دادم .. دم در هال برگشتم و به صورتش نگاه کردم .. گنگ و منجمد ، بیرون اومدم .. توی راه درگیر گذشته و خاطره و تکرار و ابعاد مکرر متفاوتش بودم که بالاخره طبیعت به یاری وید شروع به صحبت کرد .. پشت به یک دیواره ی سنگی ، رو به کوه های بلند و تاریک و نیمه برفی در ارتفاع رهایی نشستیم ..
به دره ی خاموش نگاه می کنم و آهنگ The Longest Night از French Teen Idol رو گوش می کنم .. سکوت و سرمایی که کمتر شده به گرمای درونم فایق بشه توی پس زمینه اند! نگاهم در طبیعت و تصاویر می چرخه که اتفاق موعود می افته ! یک موجود خیالی از دل کوه بلند و تاریک نزدیک به سطح برفی اون، پرواز می کنه و به سمت من میاد ... اندامش کمی شبیه پری های دریاییه ولی به سیمرغ شبیه تره ! میاد و جلوی من در سراشیبی دره ی زیر پای من می نشینه و نگام می کنه .. تم و طعم نگاه آشنای شیدی رو توش می بینم .. با اشاره ی چشماش رو پشتش سوار میشم و پرواز می کنه به سمت دره ی خاموش .. به گردنش چسبیدم و باد به صورتم می خوره .. حس سبکی پاهات و ارتفاع دلچسب هرگز تجربه نشده ! به نزدیکی های دره ی کنار رودخونه ای که از وسط کوه ها می گذره می رسم و به خونه ها نگاه می کنم .. از کنار هر خونه ای که رد میشیم سرم رو نزدیک پنجره ش می کنم و یا چیزی میگم یا با نور جادویی اون موجود چیزی رو به درون خونه میندازم که باعث میشه چراغهای خونه روشن شه و نمای خونه از پنجره، رنگی و پر نور بشه و بچه ها رو با لباس های شاد و رنگی شون در حال پریدن و ذوق کردن و شادی می بینم و دو نفری لبخند می زنیم .. با یک خبر ، با یک هدیه ، با یک ایده و پیشنهاد .. فاز بابانوئل بود انگار ! خلاصه این حرکت ممتد و بدون توقف در مسیر بین دو کوه ادامه پیدا می کنه و در دل تاریکی رودی از نور و رقص و صدا رو ایجاد می کنه تا ... تا به خیابون کشاورز می رسم ! خونه ی پدری ! از پشت پنجره به داخل نگاه می کنم .. امید و انتظارم این بار هم به یأس می نشینه و خونه رو تاریک می بینم .. بی سر و صدا داخل میرم .. لامپو روشن نمی کنم .. پدر رو کنار بخاری با حالت همیشگیش زیر باریکه ی نور آباژور همیشه ناظر و ساکت ، می بینم که خوابیده .. پاهام سست میشن ! زورم نمی رسه یا ... ؟ آروم میرم کنارش ، تو بغلش می خوابم .. پری مهربون برفی از پشت پنجره صورتش رو چسبونده به شیشه و پیکر پسری در آغوش پدر رو در تاریکی مطلق خانه در مسیر باریکه ی نور آباژوری که در اتاق خواب روشنه می بینه و آروم گریه می کنه ! آب میشه !
(شاید این تصویر و یا همون هایپریک جای بیشتری برای کار داشت .. فضا سازی بیشتر .. مفهوم سازی و یا تغییر حس و حالات و نشانه ای تر کردن و زدودنش از سمبل ها و لحظه ها و صحنه های شناخته شده و قبلاً تکرار شده ولی عمداً به این نواقص حتی تن دادم تا ناب بمونه ! بدون هیچ دخالتی! لذتش که نهایتاً قابل انتقال نیست! در ضمن متنی به زودی خواهم نوشت که سخنی ست با مخاطبان و احیاناً علاقه مندان به این تجربه که پیشنهاد می کنم در صورتی که اندکی تمایل به تجربه ی بار اول این مقوله دارند دست نگهدارند و اون متن رو بخونند!! و نیز اینکه به نظر می رسه این فاز رو به پایانه ! چرا که من ازش جلو زدم و اون دنبال منه ! پله ی بعدی رو می بینم! )
سلام.
از وبلاگ مهرورزی های بی دریغ دولت عدالت محور و ... در اصفهان هم بازدید نمایید