شروع نوشتن هایپریک هام سخته چون می خوام دنبال علت و چگونگی آغاز این تصاویر بگردم و نمیشه ! چون انگار قاعده ای نداره ! شایدم داره ! چون می دونم که خودم دقیقاْ نقش دارم ولی نمی دونم چطور ! این بار چقدر متفاوت بود .. با ریتم آهنگ ( کاری از گروه Blueneck ) تصویری از یک میدان نبرد تاریخی در ذهنم ساخته شد به همراه یک لشگر از سربازان پیاده و سوار بر اسب، نیزه و شمشیر و تیر کمان به دست و آماده ی حمله ! طرف مقابل این سربازان مردی با لباس سفید ورزشی و توپ فوتبالی زیر پا و آماده ی حرکت ! فوتبالیسته حرکت می کنه و سربازان ابتدا بنا به عادت با اوج خشم و نفرت و دشمنی و سپس تعجب و اکراهی فزاینده و بازدارنده برای تداوم حرکتشان از دیدن چنین دشمنی به سمت ورزشکار می روند و سرعتشون کمتر میشه تا ورزشکار به اونها می رسه و شروع می کنه به دریبل زدن تک تکشون .. نمای دوربین از نزدیکه و سر در گمی سربازان مشهوده ... کم کم دوربین بالا میاد و از بالا حرکت مهره ی سفید در بین مهره های تیره یک طرح رو می سازه ! اون طرح ابتدا نمادی از صلح بود که وقتی اون رو برای حاضرین در صحنه !! تعریف کردم دیدیم می تونه تبدیل بشه به لوگوی مسابقات المپیک مثلاْ لندن !! نه ؟ فکر نمی کنید اگر بلد بودم تصویریشو درست کنم و بفرستم برنده میشدم و زندگیم از این رو به اون یکی رو میشد ؟! حالا هر کی از این روی زندگیش ناراضیه بره بسازه و یه لیوان آب روش و ببره طرحو و بقیه ماجرا !!
۲۲ دیماه ۸۷
تو در ترس و دلهره ی دزدیدن لحظه ای از کوچه، می لرزی ... کوچه به تمام وجود اخلاق زده ت می خندد !
۲۲ دیماه ۸۷
روی سیم گیتار زندگی می کنم .. می لرزم .. اوج می گیرم .. فریاد می کنم .. پر و خالی میشم .. به ارگاسم بی همتایی می رسم .. بالاترین ارگاسم رو در موسیقی دیدم .. من با Porcupine Tree ارگاسم رو در موسیقی دیدم و شناختم و تجربه کردم .. شاید همه حسی رو .. این یک بلوغ و تکامله .. یک جهشه .. توهمات و تصاویر خلق شده با موسیقیش اکثراً کیهانیه !! کاش تصویر سازی بلد بودم .. کارهای ماندگار قابل توجهی میشد .. یکبار که چشمهام بسته بود و هایپر بودم - مثل همه ی لحظات خلق این هایپریکها - به طور بی سابقه ای تصاویر و رنگ ها رو روی پلک چشمان بسته ام و گاه در فضای پشت سرم احساس می کردم و می دیدم .. تصاویر ناگهان کهکشانی شد و وارد فضای ابر و هاله ی گازها و ستاره ها شد .. کهکشان راه شیری رو می دیدم و سیاره های در حال چرخش با اون نور مبهم خیره کننده .. کمی گذشت و ناگهان سیاره ها بال در آوردند و حرکتشون در هم رفت و تا به خودم اومدم با یک کهکشان پر از پروانه روبرو بودم !! حیف که این زیبایی از مرز کلام گذشته و سرعت و توان کلمه ها بهش نمیرسه !
۱۹ دیماه ۸۷
مثل همه ی تصاویر و تجربه ها نمی دونم چطور شروع شد .. موسیقی بود .. کلمه بود و غریزه .. این بار با کلمه ها به بستر یک زن رفتم ! با کلمه وارد واژن شدم ! سوار بر کلمات بودم و موسیقی ... موسیقی ... همه چیز بود .. دیالوگ بود .. خیز داشت .. فراز و فرود .. درک و حس .. وارد تنش شدم .. یک تجربه ی جدید و ناب ذهنی .. وارد رگ و سلول هاش شدم .. به همه ی تنش سرایت کردم !! با همه ی اعضای تنش یکی شدم .. حسش می کردم .. آمیختگی بی واسطه ! چه فوق العاده بود ...
۱۹ دیماه ۸۷
تجربه و لذت بی پایانی این روزها از رقص های ذهنیم بردم ! یک شب بارونی ، سوار تاکسی ، اتوبان و تیر چراغ برق های بلند و زرد رنگ و رقص با شیدرخ در لباس بلند سپید بر فراز شهر .. پرواز کنان بر روی ماشینها و آدمها .. نمی تونم جلوه های تصویریش رو بیان کنم .. حیف ...
و شکوهمندتر از همه شون یک بازی قدیمی و کودکانه بود ! یک نگاه و هیجان گم شده ای که بازی کادرها رو زنده کرد و سوار بر بالهای قدرتمند و با شکوه و بی رقیب موسیقی در شادی و شعف کودکانه ی یک زایش و تولد گستاخانه به پاتیناژی در وسط محوطه ی بیرونی گلستان تبدیل شد که روزها بازسازی اش از تفریحات و لذت های کم نظیرم بود! می دونم که باور و درک هم بکنید حس نخواهید و نتوانید کرد!!
۱۰ دیماه ۸۷
داشتم در یکی از لحظه های پر لذت توی طبقه اول گلستان قدم می زدم که چهره ی یک زن به طور ناخودآگاه شبیه یک نوع سگ برام جلوه کرد .. خنده ام گرفت .. چند قدم برداشتم و نمی دونم خواسته یا ناخواسته شروع کردم به تبدیل چهره ی آدمها به انواع سگ ها .. اگه بدونید چقدر جذاب و متنوع و قشنگ شده بود ! و دیری نگذشت که سگ ها به انواع حیوانات بسته به ویژگیهای ظاهریشون در اومدند و من همراه یک موزیک فوق العاده با لبخندی بر لب ، چشمهایی آتشین ! پیچیده لای شال وسط یک باغ وحش متمدن قدم می زدم ... !
و این بازی بعد از مدتی تغییر کرد و به محدود کردن تصویر آدمها به کادر چشمهاشون تبدیل شد. اگر بدونید چه تصویر عجیبی بود . هر چه که می دیدی چشمهای محصور در کادر مستطیلی بود و در پایان این ایده به ذهنم رفت و روی دیوار راهرو و در ویترین مغازه ها کادر چشم آدمهایی که در طول زندگیم دیدم و شناختم و برام مهم و پر رنگ تر بودن رو آویزون کردم و نگاشون می کردم ! خیلی خووووووب ببببوود !
۱۰ دیماه ۸۷