اگه فرصت کردی و خطری نبود یک مسافت طولانی در خیابان رو به آسمان نگاه کن و راه برو ... یعنی افق دیدت و کادر پایینی نگاهت رو تنظیم کن روی سقف ساختمونها ... دست درازی انسان به آسمون با آنتن ها و جرثقیل ها و برج ها مثل حیات دیگریه که متوجه ش نیستیم .. بالای سرمون مثل جنگل داره پوشیده میشه !
۱۰ دی ۸۷
تا به حال شده به خودت اس ام اس بدی ؟ حسش رو درک کردی ؟ نوشتن یک اس ام اس برای خودت .. تصویر کردن خودت و انتظارات و علایق و ذوق زده کردن خودت ! دقت و مراعات یا بی قیدی و بی ملاحظه گی یا ... مواجه شدن این مدلی با خودم در طی یک اتفاق و لحظه برام خیلی جالب بود!
۱۰ دی ماه ۸۷
هشدار (۱) هیچ وقت با نفرت شادی نکن !!
هشدار (۲) مراقب باش دنیا ! تصاویر ! موسیقی و زندگی در غیاب ویدهای بیکرانه! برات بی معنا و منفعل و بی مایه نشه! اون وقت زندگی خیلی سخت میشه!خطرناک میشه!
هشدار (۳) نذار ناخودآگاهت پر بشه، عمیق بشه !
هشدار (۴) محیطت رو عوض کن تا دچار اشتباه ناشی از یکنواختی و سکون تصویرت نشی! توهم ناشی از سکونه! به خصوص در مورد خود!!! حرکت کن تا زنگ نزنی .. و یادت هم نره که حداقل ماهی یکبار یک پیروزی و برد نیاز داری حداقل!
خب حالا برو کدو قل قله زن!!!
دوم دیماه ۸۷
داری راه میری .. دنبال مواد خام می گردی واسه یه زایش .. یه خلق .. همه ی چاله چوله ها و پستی بلندی ها رو حس می کنی .. حواست میره سمت پاهات .. می لغزن .. یه دفعه یکی شون یادش میره چکار باید بکنه .. معطل و مردد می چسبه به زمین و بقیه بدنت حرکت می کنه و ازش جدا میشه .. همه در کسری از ثانیه اتفاق می افتن .. چه حس عجیبی بود ! توی یکی از کوچه های مفتح ، نزدیک خونه ی قبلی برای تجدید خاطره رفتی که برای پنجمین بار سمند پلیس رو می بینی که دو سرنشینش نگات می کنند و تو از این دلهره ی ترش ى خنده ت می گیره ! خسته میشی و سوار ماشین میشی ... یک زن جلو و سه مرد عقب .. تازه راه افتاده ماشین که پسری که سمت راستت نشسته بلند میگه آقا یه روز یه ترکه میره ساندویچی میگه یه ساندویچ سوسیس بدین توش گوجه نذارین .. ساندویچیه بر می گرده میگه گوجه ندارم می خوای خیار شور نذارم ؟!! همه می خندن ! تو هم می خندی و سرخوشانه گوشت رو می سپاری به دیالوگ ها ... بعد از یک جک دیگه زنه پیاده میشه و حرف بین دو مرد کناری من و راننده گل می کنه ... :
جوون بهت تبریک میگم ، خوشحالم که بالاخره یه جوونی توی این مملکت هست که شاد باشه ... ( واقعاً هم کار پسره خیلی جالب بود .. منم از کارش خوشم اومد – حالا بگذریم از موضوع جک های قومیتی ! - ) جمهوری اسلامی که قاتل شادیه ، ضد شادی و خنده ست .. میگه همه تو سرتون بزنین .. بله آقا همه رو معتاد و دزد و افسرده می خواد ... ( همینطور ادامه پیدا می کنه تا پسره یه جک دیگه تعریف می کنه ! : ) آقا اون زمان که تاکسیا جلو دو نفر می نشوندند یه آخونده می شینه جلو به راننده میگه منو دو نفر حساب کن ! راننده هم بر می گرده میگه من تو رو تخم خودمم حساب نمی کنم !! ... همزمان همه مون قاه قاه خندیدیم .. بعد خنده پسره گفت ولی حالا خودمونیم همه می دونیم که درستش اینه که اونا ما رو تخم خودشون حساب نمی کنن و همه مون که الان پیاده میشیم یه جور کارمون بهشون گیره !! و بقیه تأییدش کردن و کمی جلوتر پیاده شدم .. خلاصه نزدیک خونه بودم و با موسیقی می خرامیدم ! که نگاهم به مناره های یه مسجد افتاد و خنده م گرفت و تو ذهنم اومد که اه این چرا دو لنگش هواست ؟ جلوتر رفتم گنبدش سریع تو ذهنم شکل شکم یک زن حامله شد که با اون دو لنگ رو به هوا در کنار تصویر ورود و خروج آدمها از درش یه تعبیر فی البداهه به ذهنم آورد که مسجد رفتن هم عین چیز می مونه !! همون چیز ! :D ;)
۲ دی ماه ۸۷
تو هوای سرد سیگار بر لب از کوچه های باریک و تاریک سهروردی می گذری و پنجره ی پایین یک تویوتای مدل قدیم رو می بینی! به ساختمان کناریش و آیفن های زیادش نگاه می کنی و می خوای بپرسی مال کیه که نگاهت به ساعت باعث میشه مکث کنی و با یک نگاه اتفاقی دوباره به ماشین متوجه میشی که ماشینه خراب و از کار افتاده ست و اون گوشه افتاده ! از تصور از خواب بیدار کردن اون همه واحد برای یک اشتباه خندهت می گیره و بلند می خندی و هدفون در گوش خندان به سمت خونه میری و از بالا خودت رو ذهن میاری و انسان رو از نگاه یک موجود غیر زمینی پدیده 2 پایی می پنداری که وقت خواب بقیه در کوچه ها پیچیده در لای یک کاپشن قدم می زنه و به یک ماشین قراضه نگاه میکنه و میایسته و بعد از چند لحظه مکث میخنده و دوباره راه میافته !
پاییز هم تموم شد ... یک پاییز خیلی خوب ... فراموشش نمی کنم ! زندگی من هم داره فصل به فصل میشه ! تجربه ی بکری بود ! با این وضع از زمستون می ترسم !
۳۰ آذرماه ۸۷
نذار در (به) سوگ پایان بمیرم بذار در انتظار ( به امید) تکرار و بازگشت زنده بمونم !
۲۶ آذرماه ۸۷
تمرین فارسی میخوام حل کنم . دوباره باید برم تمرینات فارسی رو ازش بگیرم ! با اینکه تهدید کرده !! دروازه ی آهنی ... تپش کف دست بر آهن سرد ! سکوت غروب کشاورز با صدای آشنای بله می شکنه ... منم ! ... تمرینهای کتاب فارسی میلرزه و انتظار، بالاترین بخش لذته . عجیب ترین حلقهشه ! تا اتفاق ، پر بهانه، میگردی ... عابر زیر نور چراغ برق سرش رو پایین انداخته و تند به سمت خونهش میره و من در چنین پایان مکرر ملال آوری چه لحظهی پر هیجان گناه آلودی رو خلق میکنم ! شلوار خواب سفید ... حس دیری منتظر خواستهی بیدار شدهی لذت ممنوع! زمان شکستن اخلاق مانع ، طی میشه و به همهی دفعات سرک میکشه ... اتاق و ضبط آیوا ... نوار خالی بهانه میخوام ... مادر منتظره سریعتر ! صداهاش تو گوشمه .. الان درک و حسش میکنم ولی خونه نیست ! کراکیه ! پرتاب میشه به بالا .. داستان ظهر و عصر رو تعریف میکنه و خم میشه ... مادر میاد و به اتاق در میره .. "ه" میاد و "م" داغه و گرمکن آبیه خاطره میشه ... با تلفن حرف میزنه و قول زود میده و حجم اغواگر دلهره رو نشون میده ! دیوانه میشه و تکرار میکنه ولی هنوز نیچه رو نشناخته ... اون ورزش میکنه ! به بقیه در ذهن تعمیم میده و این اواخر یک جا جمعشون میکنه و فانتزی هاش رو میسازه ! عرق و سیگارش رو نمی شناسه هنوز و چه بد فرصت می کشه! .. دوچرخه کرسی و راه پلهی تاریک و افسوس از مرزهای رد نشده ... داغ خشکی بر دست ... هر چه بود در باغ فندقهای دو هزار بود ... با این موسیقی و این حجم از تصاویر دارم تجزیه میشم ... سر، آغاز می کنه .. ممانعت وقتی تکرار رو میبینه جاش رو عوض میکنه و میره بالاتر و دستهاش با رمز اکراه تو رو به کمک می طلبن ! همش جنونه .. همش به امروزم پرتاب و باز تابانده شدن ! امروز چند باره! سعی کن بره ! ولی بلد نیستن ! اشتباه نکن هزینهی لذتشو بده ! رد شو از سدهای اولش و به سرچشمه ناب جسارت و گستاخی برس ! رسوایی، ترس بزدلانهی اخلاق گراهاست نه تو ! اینو حالیته؟!
۲۶ آذرماه ۸۷
تا به حال شده پیتزا بخوری بعدش بری کاسه توالت تمیز کنی و یه لکهش پاک نشه و از دستت مایه بذاری و ... ولی بخندی و حال کنی ؟
۲۶ آذر ۸۷