هایپریکولوژی

نسخه آزمایشی یک ایده ! دست آوردها و بازنمودها و رخدادهای دنیای هایپری من !

هایپریکولوژی

نسخه آزمایشی یک ایده ! دست آوردها و بازنمودها و رخدادهای دنیای هایپری من !

هایپریک ۲۸

چند روز پیش به یادت مارک آنتونی گوش می کردم .. همون سه تا کار طوفانیشو .. این بار توی یه دشت بزرگ پر از گل باهات می رقصیدم .. دستهاتو گرفته بودم و می چرخیدیم .. لباس سفید تنت کرده بودی .. میون رنگهای سبز و زرد و قرمز .. دیگه از کارهایی که می کردی .. بازیهامون .. خنده هات و شیطونی هات و در رفتن هات و اون یکی شیطنت مورد علاقه ی من !   نمیگم که خودت می دونی و اصلاً این یکیو می سپرم خودت در ذهن و خیالت بساز و کاملش کن ! فقط خودت می دونی که چه لذتی بردم ... 

 

۲۸ دیماه ۸۷

هایپریک ۲۷

هایپریک شیدرخی 

 

تو یادت نمیاد ولی ارسباران بودم که زنگ زدی .. ارتفاع خیلی بالا بود .. تا آخر صحبتمون جدای لحن نگرانت احساس کردم صدات چقدر عوض شده و همش داشتم دنبال نشانه های آشنا می گشتم و در پاندول شک و نگرانی و نشانه های آشنای شیدرخی نوسان می کردم .. یه جوری تجربه ی بزرگراه گمشده بود ! چه ترسی بود ! تنها صداست که می ماند!  

 

هشدار تخصصی (6) : 

یکیش هپیه (Happy) .. یکیش ویژواله .. یکی صوتیه .. یکی دیپه (Deep) .. بشناسشون .. هر کدوم کره خاصشون رو می خوان .. هر کدوم یه فاز آهنگ و یک فضای بیرونی خاصی می خوان .. مراقب باش تداخل نکنی !  

 

۲۸ دیماه ۸۷

هایپریک ۲۶

هایپریک شیدرخی 

 

یکی از فراموش نشدنی ترین هایپریک هام تجربه ی دیگری در طبقات گلستان بود ! توی راهروها می چرخیدیم و پله ها رو بالا می رفتیم و پاستیل می خوردیم و من در ویترین یک مغازه به طور اتفاقی شیدرخ رو در پوشش یکی از لباسهای یه مانکن دیدم که داشت برام طنازی می کرد !   خلاصه خنده ام گرفت و در ادامه به هر ویترینی که می رسیدم شیدرخ از ویترین قبلیه می پرید توی این یکی و بسته با اون چیزی که اون فروشگاه داشت یک ایده و حرکت جدید می زد و منو سورپرایز می کرد و بیشتر اوقات می خندوند ! الان که دارم می نویسم خودم از شدت ذوق به هیجان اومدم   .. جالبش اینجا بود که توی بعضی ویترین ها با هم مشورت می کردیم و یه جاهایی می موندیم و کله مون رو با ادای میمونها می خاروندیم و شیدرخ لباشو بنا به عادت کج و آویزون می کرد ! یه جا هم کاری کرد که بی اختیار بلند بلند خندیدم و چند نفر اطرافم با تعجب نگام کردند و با شیدرخ توی ویترین دوتایی خجمالت ! کشیدیم و دستشو گرفتم در رفتیم !  یه جایی لباس مردونه می پوشید .. یه جایی با عینک ها .. یه جایی روی فرش ها چقدر بازی کردیم و غلت زدیم .. یه جایی روی تشک و پتو و بالش ها کلی خندیدیم و روی تشک ها بالا پایین می پریدیم و با بالش تو سر و کله ی همدیگه می زدیم و ویترین پر از پر بالش شده بود !  توی هر ویترینی یک ایده بود .. کفش و ساعت و لوازم خونه و کت و شلوار و لباس زیر  و خوراکی ها و یه عالمه تصویر دیگه .. خییییلی خوب بود !

 

 نون اضافه :

شیراز هم وارونه شد ! کار چشم شیشه ایمه !   

 

۲۸ دیماه ۸۷

هایپریک ۲۵

یکی از لذت های تجربه ی هایپری خنده هاشه ! وقتی بیرون میای به اون شدت دیگه شاید به اون موضوع نخندی ولی در اون حال ناب ترین لذت رو از خنده می بری .. یه شب روی تخت دراز کشیده بودم و به سیاق همیشه موسیقی جاری بود فکر کنم این بار p.g Lost بود که به فضا فکر می کردم و اینکه در آینده شاید به دلیل نازک شدن لایه ی جو محافظ زمین انسانهایی گمارده میشن در فضای جو برای دفاع از زمین مقابل شهاب سنگهای احتمالی و یک سری کارهای تحقیقاتی و ... با همین تصویر و جزئیاتش داشتم بازی می کردم که موسیقی تصویر ذهنیم رو عوض کرد. بنا به عادت و لذت در این حالات چشمهام نیمه باز و بسته اند و دستهام به حالت رهبر ارکستر یا به حالت آکورد گرفتن گیتار و یا شبه رقص و یا برای ساختن یک تصویر حرکت می کنند .. باز میشن .. انگشتهام بی وقفه حرکت می کنند ! در این صحنه انگشتهام در حال جنگیدن و شلیک کردن به اشعه های نورانی ای از فضا بودند که اندکی بعد احساس کردم منبعشون خورشیده .. این تصویر ادامه داشت تا در یک لحظه که آهنگ تغییر کرد از جمع همه ی تصویرها و تعریف ها و اتفاقات گذشته به یک تصویر جدید رسیدم . مردی که در حین کار و انجام وظیفه در جهت محافظت از زمین به اشتباه شلیکش به سمت خورشید میره و یک چهارم (دقیقاً یک ربع) از خورشید رو می کنه و نابود می کنه !! و بعدش تصور اینکه این طرف رو به خاطر گندی که زده به زمین بر می گردونند و از اون به بعد هر روز خورشید کامل نیست بلکه سه چهارمه و یه جاهایی به طور بی قاعده شب میشه و این بیچاره ی بد شانس هر صبح گندی که تو زندگیش زده رو نه تنها خودش می بینه بلکه همه ی جهانیان می بینند ! شانسش رو نگاه کن آخه تورو خدا! اون وقت شرمنده گی و سر افکنده گیش رو به حالت طنزی در ذهن تصویر می کردم که به یک خنده ی بلند و طولانی و بی نظیر بدل شد که دوست دارم بازم تکرار بشه ! خیلی فوق العاده بود حالا همه ی جزئیات این موضوع به کلام در نمیاد که هم طولانی میشه و هم امکان پذیر نیست! تازه وقتی برای نوید و آرمان گفتمش در همون لحظه به تعبیری دیگر از ماه رسیدم .. ریدن یک فضانورد بر ماه و پیدا بودنش از روی زمین ، اون هم هر شب ! چون روش خاک نریخت و ... ! محالات مضحک نایاب که بهترین نوع طنز هستند به اعتقاد من ! کاش یه ذره از اون حس و خنده و لذت میشد منتقل بشه ! 

 

۲۵ دیماه ۸۷

هایپریک ۲۴

بس که در این مدت، در موسیقی غوطه می خوردم و بی وقفه ، هر روز ، بیشتر از قبل در همون حالاتی که حساسیت شنوایی بالاتر رفته بود موسیقی گوش می کردم به بازیها و برداشت های مختلفی در این عرصه رسیدم و البته بماند که ناتوانی در بازیابی حجم و تفکیک بی نظیر صدا پس از خروج از اون فضا از افسوس هایی ست که در فکر هستم به طریقی جبران کنم! در هر صورت یکی از چیزهایی که در موسیقی برام جالب بود نحوه ی روایتی و یا سبک های رابطه و دیالوگ موسیقی با من مخاطب بود! بد نبود اگر برای هر شیوه ی روایت به مثالی اشاره می کردم که ملموس تر باشه ولی خب زیاد به ذهن ندارم! یکی از این شیوه های دسته بندی، نحوه ی آغاز و بسط و پایان آهنگهاست ! آغاز تند و سریع .. بدنه کشدار یا کوتاه .. بالا یا پایین .. پایان در اوج و رو به بی نهایت یا در سیر نزول و رو به آرامش .. از اونجایی که هنوز یک کلمه تئوری موسیقی هم نخوندم این حالات رو بر نمودار تصویر می کردم و جزئیاتی که نمی تونم به زبان بیارم .. اولین بار روی آهنگ فوق العاده Sorrow پینک فلوید این تصویر به ذهنم رسید که با شروع آروم باهات به دیالوگ می نشینه .. مجاب نمیشی اوج می گیره ! می کوبه .. با قدرت و اقتدار حالیت می کنه ! و در پایان دوباره به همون لحن آرومش با قدرت و از جایگاهی بالاتر بر می گرده ! بیشتر بازیهای شخصی من هستند .. وقتی اون کتاب درک و دریافت موسیقی رو بخونم قطعاً بیشتر ازش خواهم گفت ! به سبک کوندرا ! 

 

۲۵ دیماه ۸۷

هایپریک ۲۳

شروع نوشتن هایپریک هام سخته چون می خوام دنبال علت و چگونگی آغاز این تصاویر بگردم و نمیشه ! چون انگار قاعده ای نداره ! شایدم داره ! چون می دونم که خودم دقیقاْ نقش دارم ولی نمی دونم چطور ! این بار چقدر متفاوت بود .. با ریتم آهنگ ( کاری از گروه Blueneck ) تصویری از یک میدان نبرد تاریخی در ذهنم ساخته شد به همراه یک لشگر از سربازان پیاده و سوار بر اسب، نیزه و شمشیر و تیر کمان به دست و آماده ی حمله ! طرف مقابل این سربازان مردی با لباس سفید ورزشی و توپ فوتبالی زیر پا و آماده ی حرکت ! فوتبالیسته حرکت می کنه و سربازان ابتدا بنا به عادت با اوج خشم و نفرت و دشمنی و سپس تعجب و اکراهی فزاینده و بازدارنده برای تداوم حرکتشان از دیدن چنین دشمنی به سمت ورزشکار می روند و سرعتشون کمتر میشه تا ورزشکار به اونها می رسه و شروع می کنه به دریبل زدن تک تکشون .. نمای دوربین از نزدیکه و سر در گمی سربازان مشهوده ... کم کم دوربین بالا میاد و از بالا حرکت مهره ی سفید در بین مهره های تیره یک طرح رو می سازه ! اون طرح ابتدا نمادی از صلح بود که وقتی اون رو برای حاضرین در صحنه !! تعریف کردم دیدیم می تونه تبدیل بشه به لوگوی مسابقات المپیک مثلاْ لندن !! نه ؟ فکر نمی کنید اگر بلد بودم تصویریشو درست کنم و بفرستم برنده میشدم و زندگیم از این رو به اون یکی رو میشد ؟! حالا هر کی از این روی زندگیش ناراضیه بره بسازه و یه لیوان آب روش و ببره طرحو و بقیه ماجرا !!  

 

۲۲ دیماه ۸۷

هایپریک ۲۲

تو در ترس و دلهره ی دزدیدن لحظه ای از کوچه، می لرزی ... کوچه به تمام وجود اخلاق زده ت می خندد !  

 

۲۲ دیماه ۸۷

هایپریک ۲۱

هشدار (۵) به جنازه ها لگد نزن .. دفنشون کن ... از دست مرده کاری بر نمیاد ...   

 

۱۹ دیماه ۸۷

هایپریک ۲۰

روی سیم گیتار زندگی می کنم .. می لرزم .. اوج می گیرم .. فریاد می کنم .. پر و خالی میشم .. به ارگاسم بی همتایی می رسم .. بالاترین ارگاسم رو در موسیقی دیدم .. من با Porcupine Tree ارگاسم رو در موسیقی دیدم و شناختم و تجربه کردم .. شاید همه حسی رو .. این یک بلوغ و تکامله .. یک جهشه ..  توهمات و تصاویر خلق شده با موسیقیش اکثراً کیهانیه !! کاش تصویر سازی بلد بودم .. کارهای ماندگار قابل توجهی میشد .. یکبار که چشمهام بسته بود و هایپر بودم - مثل همه ی لحظات خلق این هایپریکها - به طور بی سابقه ای تصاویر و رنگ ها رو روی پلک چشمان بسته ام و گاه در فضای پشت سرم احساس می کردم و می دیدم .. تصاویر ناگهان کهکشانی شد و وارد فضای ابر و هاله ی گازها و ستاره ها شد .. کهکشان راه شیری رو می دیدم و سیاره های در حال چرخش با اون نور مبهم خیره کننده .. کمی گذشت و ناگهان سیاره ها بال در آوردند و حرکتشون در هم رفت و تا به خودم اومدم با یک کهکشان پر از پروانه روبرو بودم !! حیف که این زیبایی از مرز کلام گذشته و سرعت و توان کلمه ها بهش نمیرسه !    

 

۱۹ دیماه ۸۷

هایپریک ۱۹

مثل همه ی تصاویر و تجربه ها نمی دونم چطور شروع شد .. موسیقی بود .. کلمه بود و غریزه .. این بار با کلمه ها به بستر یک زن رفتم ! با کلمه وارد واژن شدم ! سوار بر کلمات بودم و موسیقی ... موسیقی ... همه چیز بود .. دیالوگ بود .. خیز داشت .. فراز و فرود .. درک و حس .. وارد تنش شدم .. یک تجربه ی جدید و ناب ذهنی .. وارد رگ و سلول هاش شدم .. به همه ی تنش سرایت کردم !! با همه ی اعضای تنش یکی شدم .. حسش می کردم .. آمیختگی بی واسطه ! چه فوق العاده بود ...  

 

۱۹ دیماه ۸۷

هایپریک ۱۸

تجربه و لذت بی پایانی این روزها از رقص های ذهنیم بردم ! یک شب بارونی ، سوار تاکسی ، اتوبان و تیر چراغ برق های بلند و زرد رنگ و رقص با شیدرخ در لباس بلند سپید بر فراز شهر .. پرواز کنان بر روی ماشینها و آدمها .. نمی تونم جلوه های تصویریش رو بیان کنم .. حیف ... 

و شکوهمندتر از همه شون یک بازی قدیمی و کودکانه بود ! یک نگاه و هیجان گم شده ای که بازی کادرها رو زنده کرد و سوار بر بالهای قدرتمند و با شکوه و بی رقیب موسیقی در شادی و شعف کودکانه ی یک زایش و تولد گستاخانه به پاتیناژی در وسط محوطه ی بیرونی گلستان تبدیل شد که روزها بازسازی اش از تفریحات و لذت های کم نظیرم بود! می دونم که باور و درک هم بکنید حس نخواهید و نتوانید کرد!!  

 

۱۰ دیماه ۸۷

هایپریک ۱۷

داشتم در یکی از لحظه های پر لذت توی طبقه اول گلستان قدم می زدم که چهره ی یک زن به طور ناخودآگاه شبیه یک نوع سگ برام جلوه کرد .. خنده ام گرفت .. چند قدم برداشتم و نمی دونم خواسته یا ناخواسته شروع کردم به تبدیل چهره ی آدمها به انواع سگ ها .. اگه بدونید چقدر جذاب و متنوع و قشنگ شده بود ! و دیری نگذشت که سگ ها به انواع حیوانات بسته به ویژگیهای ظاهریشون در اومدند و من همراه یک موزیک فوق العاده با لبخندی بر لب ، چشمهایی آتشین ! پیچیده لای شال وسط یک باغ وحش متمدن قدم می زدم ... !  

و این بازی بعد از مدتی تغییر کرد و به محدود کردن تصویر آدمها به کادر چشمهاشون تبدیل شد. اگر بدونید چه تصویر عجیبی بود . هر چه که می دیدی چشمهای محصور در کادر مستطیلی بود و در پایان این ایده به ذهنم رفت و روی دیوار راهرو و در ویترین مغازه ها کادر چشم آدمهایی که در طول زندگیم دیدم و شناختم و برام مهم و پر رنگ تر بودن رو آویزون کردم و نگاشون می کردم ! خیلی خووووووب ببببوود !   

 

۱۰ دیماه ۸۷

هایپریک ۱۶

اگه فرصت کردی و خطری نبود یک مسافت طولانی در خیابان رو به آسمان نگاه کن و راه برو ... یعنی افق دیدت و کادر پایینی نگاهت رو تنظیم کن روی سقف ساختمونها ... دست درازی انسان به آسمون با آنتن ها و جرثقیل ها و برج ها مثل حیات دیگریه که متوجه ش نیستیم .. بالای سرمون مثل جنگل داره پوشیده میشه !  

 

۱۰ دی ۸۷