هایپریکولوژی

نسخه آزمایشی یک ایده ! دست آوردها و بازنمودها و رخدادهای دنیای هایپری من !

هایپریکولوژی

نسخه آزمایشی یک ایده ! دست آوردها و بازنمودها و رخدادهای دنیای هایپری من !

هایپریک ۴۱

باز هم توی آلاچیقیم

! به خورشید قرمز غروب خیره موندیم و اصراری که داره واسه محو نشدن ! از یه لایه و باریکه ابر رد میشه و می بینم با چه اصراری ابر رو مثل پرده با دستهاش زده کنار و داره به مایی که اینطور خیره بهش زل زدیم نگاه می کنه! یاد پی آرونفسکی می افتم ! وقتی بچه بودم مادرم بهم می گفت به نور خورشید زل نزن ! ... یاد کنجکاوی کودکی خودم می افتم که از پشت یک نگاتیو چند لایه به خورشیدی که پشتش تبدیل به یک دایره سفید شده بود نگاه می کردم و انگار داخلش دنبال رمز و رازی می گشتم!! جالبه ! انگار دو نفر رو بالاخره پیدا کرده که دارن خیره خیره بهش نگاه می کنند ! درگیر همین بازی بودم که نمی دونم چطور تصاویری که می دیدم شکل و ترکیب بندی دیگری به خودشون گرفتند .. ابرها و غبار اطراف خورشید برام به وضوح شبیه کوه و تپه هایی شد که انگار تداعی گر دنیا و سرزمینی در آن سوی کره زمین بود .. ازش تعبیر به جهان همسایه کردم و الان که دارم می نویسم مثل شمای خواننده می بینم که حس و لذت بازیگوشانه ی اون لحظه تداعی و باز آفرینی نمیشه ..بالاخره آناتما بود دیگه ! غیر قابل پیش بینیه !

هایپریک ۴۰

اندامهایی که محکوم به خیانتند چگونه اینسان پر از شور و شوق زندگی اند؟ این جمله رو جایی به اشتباه به این صورت خوندم ! تعجبم از معناش وقتی که فهمیدم اشتباه خوندم چقدر بیشتر شد !

مرز پارکی که همیشه تا یه جائیش می رفتیم و می نشستیم رو رد می کنم .. از اون پیچ رد میشم . انگار یک دنیای دیگه ست .. از مرزها رد میشم و به دلهره ی ناباورانه ای تن میدم که با هر چه کوچکتر شدن نیمکت بیشتر میشه .. به ناگاه یاد خاطره ی مرزهای کودکیم می افتم . نانوایی لواش تنوری ! میدون هفت تیر .. خاطره ی چتر و باشگاه! همه شون زنده میشن و از جلوی چشمام می گذرند .. حریم کودکی من و شهری که مدتهاست ازش عبور کردم .. حالا دیگه تهران هم کوچک و آزارنده شده !! لذت گذر از مرزها و بی ریشه گی ! لذت آزادی و بریدن از قیدها و ریشه ها و زنجیرها .. من دارم می رسم .. و مثل هر زایمانی درد داره ! نه سرکوبش می کنم و نه درگیرش می مونم .. نقدش می کنم، می شناسمش و رهایش می کنم !

هایپریک ۳۹

یادتونه متنی نوشته بودم در مورد اینکه اگر این هایپریک نوشتن ها تبدیل به کار بشن چه تبعاتی تحمیل میشه به فضاش و ... اینبار به آرمان یه ایده دادم که تصور کن ما دو تا وبلاگ داریم و برای جلب نظر خوانندگانمون هربار سعی می کنیم که هر کس هایپریک های خفن تر و ناب تری بزنه .. اون وقت فاز کل کل پیش میاد و حتی روی فازهای خوب همدیگه از قصد نویز میندازیم و فاز ان میدیم و ... چقدر خندیدیم با تصویر کردن حالات دو طرف در این تقابل ! یاد اون انیمیشن پیکسار افتادم .. همون کل کل دو تا نوازنده در میدون اصلی شهر برای بهتر نواختن و گرفتن یک سکه ی دختر بچه ای که ...

حالا که از فاز خنده گفتم که یکی از دوست داشتنی ترین و باحال ترین فازهای هایپریه یادم افتاد که از شبی بگم که دو نفری تو اون هوای سرد بهمن ماه بود یا اسفند ، ساعت 2-3 صبح تو خیابونها قدم می زدیم و تابلوی یک نوشت افزار فروشی ! چه سوژه ی خنده ای شد برامون .. دوباره گفتنش اصلاً اون لذت رو نداره ولی جریان این بود که از صبح قرار بود یه خودکار سفارشی به رنگ خاصی بخریم که نشده بود . شروع و شکل گیری پله به پله ش جالبترش می کرد . اول تابلو رو دیدیم .. بعد با خنده یکی از هدفون هامونو برداشتیم و گفتیم بریم زنگ بزنیم مثلاً که ( این یک جمله رو که بعدها هی تکرار میشد با صدای خاصی که مختص یه آدم خنگ و سمج و مصمم بود می گفتیم که توی این متون بی جان و بی آوا نمیشه ساختش ! ) آقا ! این مغازه مال شماست ؟ و به ساعت نگاه کردیم و اون سکوت .. و قصه رو ادامه دادیم که طرف ( نیاز به شخصیت پردازیشه تا خوب بتونید طرف رو تصور کنید ) دونه دونه ی زنگها رو میزنه و همه رو از خواب بیدار می کنه با اون صدای خروسک گرفته ی مسخره ش و اون بی خیالیش که متوجه نبود چکار داره می کنه و ... اون هم به خاطر یه دونه خودکار صورتی !! خلاصه هر کی بیدار دم پنجره نشسته بود دو تا پسر خوشحال رو دیده که نیمه های شب قدم می زدند و آهنگ گوش می کردند و قاه قاه و از ته دل می خندیدند ... یاد یه کاراکتر خیالی کمیک دیگه ای افتادم که وقتهایی که پنهانی دم پنجره سیگار می کشیدیم به عنوان یک همسایه ی خنگ ِ دست و پا چلفتی ساخته بودیمش . شکل گیری هویتش و داستان های متعددی که هر بار بر حسب اتفاق ایجاد می شدند و رابطه ش با زنش که از گند زدن های این مرد بی عرضه ی همیشه هیجان زده کلافه شده بود و نوع برخوردهای ما باهاش و اشتباهات خنده دارش که بیشتر به خاطر خیرخواهیش اتفاق می افتاد و دزد و آتش و ... جزئیات داستانی بامزه ایه که هر کدومشون شرف داره به صد تا از این مزخرفات و اراجیف مبتذل تلویزیونی که اکثراً هر شب دارند می بلعند !! بگذریم!

راستی چه هایپریه این شاملو .. توی هایپری باور کنید درک دیگری ازش خواهید داشت و مبهوت قدرت این مرد می مونید ! چه زیبا و با شکوه بافتار ساده ی فضای ذهنیمو به سخره می گیره !!

هایپریک ۳۸

خیابون کارگر رو از سر جلال بر عکس و سر پایینی می دوم .. خیلی وقته انگار ندوییدم! بارون نم نم می باره .. کف زمین داره خیس میشه .. با موزیکی از Cold Play خاطره اون روزی رو که با هم همین مسیر رو خسته و کوفته با خنده طی می کردیم رو بر عکس مرور می کنم .. وضوح تصاویر و اتفاقات باور نکردنیه .. عکس العمل هامون به مغازه ها و اون مغازه آب میوه ای که واستادیم و یه چیزی خوردیم .. با اینکه از اوضاع بد جسمی و زود به نفس نفس افتادنم شاکیم ولی می خندم و یه حس خوبی دارم .. چند جا به خاطر سرعتم و لیزی زمین میرم تو بغل مردم و با تعویض پا رد میشم از کنارشون .. یک بازی ذهنی خنده داری تو ذهنم شکل می گیره .. اختیار چهره و حالات مردم رو در کنترل خود خواسته ای می گیرم و هر کدومو که می خوام به خنده میندازم .. بیشترش می کنم ، اونقدر که پیچ و تاب بخورن بعضی ها ! یا حواسشون نباشه و بخندن .. گاهی گریه ، گاهی خنده !! .. یکی رو مجبور به ایفای یک نقش تئاتری می کنم .. به یکی با همون سرعت نگاه می کنم و هوس می کنم 7-8 تا عطسه آبدار آبرو بر بکنه و می خندم بهش !! دیگه دارم دیوانه میشم و رد می کنم ! بازی انعطاف پذیر و بامزه ایه .. در آوردن لباس آدمها و خلق و تصور روابط جنسی شون .. هزار و یک ایده رو میشه روی این همه آدم پیاده کرد .. فقط کمی ذهن خلاق و سوژه ساز و با حوصله می خواد .. خلاصه یه جورایی با زبان بند آمده و صورت سیاه شده !! میرسم به نوید !

راستی چندی پیش احساس می کردم گنجایش مغزیم بیشتر شده ! در واقع یک خلاً در فضای مغزم احساس کردم که می خواستم پرش کنم ... با هر چیزی !! این چه معنی میده ؟!! 

هایپریک 37

عصر یکی از روزهایی که شهسوار بودیم تصمیم گرفتیم بریم دوهزار .. اومدم خونه که چیزی رو بردارم .. غروب بود .. خونه مثل اکثر دفعاتش ساکت و خاموش بود .. پدر رو در هال ، کنار بخاری دیدم که روی زمین دراز کشیده و خوابش برده ! مثل کودکی هام سعی کردم سر و صدایی نکنم و با باریکه ی نور آباژور ِ همیشه ناظر، کارمو انجام دادم .. دم در هال برگشتم و به صورتش نگاه کردم .. گنگ و منجمد ، بیرون اومدم .. توی راه درگیر گذشته و خاطره و تکرار و ابعاد مکرر متفاوتش بودم که بالاخره طبیعت به یاری وید شروع به صحبت کرد .. پشت به یک دیواره ی سنگی ، رو به کوه های بلند و تاریک و نیمه برفی در ارتفاع رهایی نشستیم ..  

 

به دره ی خاموش نگاه می کنم و آهنگ The Longest Night از French Teen Idol رو گوش می کنم .. سکوت و سرمایی که کمتر شده به گرمای درونم فایق بشه توی پس زمینه اند! نگاهم در طبیعت و تصاویر می چرخه که اتفاق موعود می افته ! یک موجود خیالی از دل کوه بلند و تاریک نزدیک به سطح برفی اون، پرواز می کنه و به سمت من میاد ... اندامش کمی شبیه پری های دریاییه ولی به سیمرغ شبیه تره ! میاد و جلوی من در سراشیبی دره ی زیر پای من می نشینه و نگام می کنه .. تم و طعم نگاه آشنای شیدی رو توش می بینم .. با اشاره ی چشماش رو پشتش سوار میشم و پرواز می کنه به سمت دره ی خاموش .. به گردنش چسبیدم و باد به صورتم می خوره .. حس سبکی پاهات و ارتفاع دلچسب هرگز تجربه نشده ! به نزدیکی های دره ی کنار رودخونه ای که از وسط کوه ها می گذره می رسم و به خونه ها نگاه می کنم .. از کنار هر خونه ای که رد میشیم سرم رو نزدیک پنجره ش می کنم و یا چیزی میگم یا با نور جادویی اون موجود چیزی رو به درون خونه میندازم که باعث میشه چراغهای خونه روشن شه و نمای خونه از پنجره، رنگی و پر نور بشه و بچه ها رو با لباس های شاد و رنگی شون در حال پریدن و ذوق کردن و شادی می بینم و دو نفری لبخند می زنیم .. با یک خبر ، با یک هدیه ، با یک ایده و پیشنهاد .. فاز بابانوئل بود انگار ! خلاصه این حرکت ممتد و بدون توقف در مسیر بین دو کوه ادامه پیدا می کنه و در دل تاریکی رودی از نور و رقص و صدا رو ایجاد می کنه تا ... تا به خیابون کشاورز می رسم ! خونه ی پدری ! از پشت پنجره به داخل نگاه می کنم .. امید و انتظارم این بار هم به یأس می نشینه و خونه رو تاریک می بینم .. بی سر و صدا داخل میرم .. لامپو روشن نمی کنم .. پدر رو کنار بخاری با حالت همیشگیش زیر باریکه ی نور آباژور همیشه ناظر و ساکت ، می بینم که خوابیده .. پاهام سست میشن ! زورم نمی رسه یا ... ؟ آروم میرم کنارش ، تو بغلش می خوابم .. پری مهربون برفی از پشت پنجره صورتش رو چسبونده به شیشه و پیکر پسری در آغوش پدر رو در تاریکی مطلق خانه در مسیر باریکه ی نور آباژوری که در اتاق خواب روشنه می بینه و آروم گریه می کنه ! آب میشه ! 

 

(شاید این تصویر و یا همون هایپریک جای بیشتری برای کار داشت .. فضا سازی بیشتر .. مفهوم سازی و یا تغییر حس و حالات و نشانه ای تر کردن و زدودنش از سمبل ها و لحظه ها و صحنه های شناخته شده و قبلاً تکرار شده ولی عمداً به این نواقص حتی تن دادم تا ناب بمونه ! بدون هیچ دخالتی! لذتش که نهایتاً قابل انتقال نیست! در ضمن متنی به زودی خواهم نوشت که سخنی ست با مخاطبان و احیاناً علاقه مندان به این تجربه که پیشنهاد می کنم در صورتی که اندکی تمایل به تجربه ی بار اول این مقوله دارند دست نگهدارند و اون متن رو بخونند!! و نیز اینکه به نظر می رسه این فاز رو به پایانه ! چرا که من ازش جلو زدم و اون دنبال منه ! پله ی بعدی رو می بینم! )

هایپریک ۳۶

با عنصری از دل طبیعت به درون طبیعت میرم .. زبان و نشانه های بکر طبیعت رو درک می کنم .. مسیر کنار دریا و سنگها .. مسیر سه سال از کودکی .. به دریای مه آلود نگاه می کنم و حس می کنم از موسیقی هرگز سیر نمیشم .. به نزدیکی های ایستگاه رامسر می رسم .. سنگها تموم شدن و زیر یک درخت اکالیپتوس روی علف های زرد روی ماسه ، یه گوشه میشینم و شروع می کنم به خوردن بستنی ها و دسر ها ... موسیقی گوش می کنم .. باد می وزه و به حرکت مرغ های ماهیخوار روی آب و پرواز و شکارشون نگاه می کنم .. صدای اذان رو می شنوم و غروبی که داره کم کم می رسه .. به آسمون خیره میشم و اون بالا دو نفر رو ایستاده می بینم که به زمین با دقت نگاه می کنن .. یه کم که دقت می کنم می بینم یکی خداست و اون یکی هم با دشداشه و لباس عربی بلندش انگار محمده !  دقیق میشم که شکل خدا رو ببینم .. سه رخ بر می گیرده سمتم ! اخم کرده ! خنده ام می گیره آخه ابروهای پر پشتش کمانی نیست ! بلکه دایره ست !! دور چشمش حلقه زده ! تصویر ، بار گرافیکی و طنزآلود بالایی داره ... نگاه سنگین شون رو اینطور تعبیر کردم که دارن زور می زنن مردم رو به سمت مسجد و نماز و نیایش ببرن ولی یه جوون بی خیال توی باد کنار دریا نشسته و موزیک گوش می کنه و شاده و بستنی و دسر می خوره و لذت می بره ! خنده ام گرفت و پشت سر اون دو تا ، جمعیت پیامبران کوتوله تر ! رو دیدم که با کنجکاوی و اشتیاق به کارا و دنیای من خیره شدن !  و در آخرین پرده دیدم که خدا هم نیاز به پرستش پیدا می کنه و کل مقربان درگاه و ... پشت خدا به نماز و نیایش ایستادن ولی جالبش اینجاست که خدا که سر و دستش رو ، رو به بالا گرفته صورتش چسبیده به سقف ! آخه اونجا ته دنیاست ! قاه قاه خندیدم و به طعنه گفتم اینجا تازه دنیای من آغاز میشه !  

آسمون رو ول می کنم و به سطح دریا بر می گردم .. با امواج موسیقی روی آب شیرجه میرم و یک لحظه حس می کنم دلم می خواد همه ی آب های این دریاچه رو با دست لمس کنم و به نوعی دریا رو به آغوش بکشم .. درگیر این فکرم که ناگهان این خیال در قالب موسیقی به شکلی عجیب خودش رو محقق می کنه .. باز هم موسیقی نقش ایفا می کنه .. با امواج و اصوات قدرتمند موسیقی به وسط دریا میرم و به مرکزیت من در رأس ، مخروط معکوسی در دل دریا ایجاد میشه و من در مرکزش به شکل یک نوازنده یا رهبر ارکستر رو به طبقات مخروطی اطرافم که از امواج خروشان ایستای آب رو به بالا ایجاد شده به حس مالکیت و تصاحب دریا میرسم .. الهه ی دریا میشم ! باور می کنید ؟ بعید می دونم !

هایپریک ۳۵

 راستی یه نکته ای .. چرا میگن و معتقدند که بر اثر استفاده ی مواد روانگردان آدم دچار توهم و برداشت های نادرست و غیر واقعی از هستی و اطرافش میشه ؟ یک سری نتایج حاصل از حالات پارانوئیدی و درک نکردن همه ی ابعاد پدیده های در حال وقوع که منجر به تصمیم گیری و رفتار و گفتار اشتباه و گاهاْ خطر آفرین میشه رو قبول دارم ولی منظورم قسمت پدیدار شناسی و هستی شناسی اونه که بعد پر رنگ لحظات هایپری منه ..  

من با یک پیش زمینه و پیش آگاهی وارد این وادی شدم و در برهه ای که تقریباْ سئوالات بنیادین و پایه ای هر انسانی در مورد جهان ، هستی و زندگی رو در حد قابل قبولی پیدا کرده بودم و داده بودم گام در این تجربه ی جدید گذاشتم که یکی دیگر از ابعاد کنجکاوی و شناخت و تغییر مداومیه که همیشه در خودم سراغ داشتم ! بله هیچ چیز انسانی نیست که با من بیگانه باشد! حال که به برداشت ها و رفتار و نوع رابطه ی جدیدی رسیدم این مسأله در راستای همون قبح اخلاقی و هنجاری حاکم بر این پدیده تأثیراتی در نگرش و برداشت و رفتار بعضی ها نسبت به من -من نوعی- و این دنیام داشته که وارد تحلیل دقیق تر و در واقع حمله به اون دسته آدمها نمیشم که هرچند کار سهل و مطبوعی ست برایم   ولی خب قصدم این نیست .  

در یکی از هایپری هام این سئوال برام ایجاد شد که کیفیت و ویژگی های دیداری و شنیداری و شناختی ما در ارتباط با مشخصه ها و مؤلفه های ارگانیسم تکامل یافته ی امروز ماست . یعنی به تعبیری -همچنان غیر تخصصی و کلی- به سطح تکامل سلسله اعصاب مرکزی ما و نوع و میزان ترشحات و فعل و انفعالات مغزی و عصبی ما که حدس می زنم در طول دوران تکامل بشر متغیر بوده باشه . حال اگر علم این برداشت کلی و فرو کاسته شده ی من رو از پروسه ی شناخت و درک و رفتار با اغماض زیاد مجاز و روا بدونه می خوام بگم تعریف واقعیت از این دیدگاه بسیار نسبی و قراردادی میشه چرا که درک و برداشت ما از ابژه های اطرافمون - پدیده های مادی طبیعی و رخدادها و روابط و مفاهیم - در ارتباط با همین ساختار خاص عصبی و مغزی ماست.  

حالا حرف من اینه که بر هم خوردن این -نه الزاماْ- توازن و یا همون میزان ترشحات و نوع و کیفیت فعل و انفعالات عصبی و مغزی می تونه به ساختار شناختی ِ دیگری منجر بشه که می تونست به طور پایدار در گروهی از موجودات دیگر وجود داشته باشه . این ایده به طور کمرنگ در انتهای کتاب «ماده و آگاهی» که در دیالنفی معرفی کرده بودم هم وجود داشت . به طور جالب و هیجان بر انگیزی بررسی کرده بود که با توجه به گستره ی بیکران شناخته شده ی هستی و با در نظر گرفتن شرایط مورد نیاز برای پیدایش سیستم های باز به منظور داشتن ِ شرایط تبادل دمایی برای وقوع حداقل فعل و انفالات شیمیایی در راستای پیدایش و تکامل موجودات زنده چه درصد احتمالی هست که موجودات زنده ی دیگری در فضا و کرات دیگر به وجود اومده باشند ؟ و اینکه اگر باشند با چه ساختار شکلی و ویژگیهای شناختی خواهند بود ؟ چه فرکانس هایی را می شنوند و چگونه می بینند ؟ برداشت و درک و شناخت اونها از پدیده ها به چه صورت بوده و وسایل و ابزار ارتباطی شون چه می تونه باشه ؟ و با در نظر گرفتن عمر تقریبی جهان چه میزان احتمال نابودی داشته اند و ... بررسی آماری و احتمالی و تخمینی بسیار جذابی بود که حداقل در دنیای احتمالات امکان وقوع پدیده های شگفت انگیز و پر هیجانی رو می داد و این هایپریک من در راستای همین نگرش هم کسب هویت می کنه ! یعنی تنها معیار موجود و درست و قابل استناد از تفسیر و تعبیر پدیده ها و مفاهیم و ارتباطات ، روال شناختی موجود نیست بلکه با تغییر در دستگاه و پروسه ی شناخت انسانی می توان به ابعاد دیگری رسید. همین دیگه ! تا تطویل کلام ، اطاله ی کلام نکرده برم آماده شم برای یک برف بازی هایپرانه در عصر پنج شنبه و بعدش یک سفر طولانی و لازم به شهسوار ِ آب نخورده ذبح شده !!

 

یکی بازی می کنه یکی می نویسدش ! یکی اجرا می کنه یکی اون بالا تصمیم می گیره ! خیمه شب بازی ... خیمه شب بازی ...

هایپریک 34

پیاده زیر بارش نم نم بارون و موسیقی قدم می زنی و با A Perfect Circle هی بالاتر میری .. توی کریم خان باز به مرد کلاغی بر می خوری .. با صدای کلاغ از مردم می خواد ازش بخرن ! دستهاش کلاغیه .. روی سینه ها و سرش کلاغ نشسته ! و وقتی به چهره ش خوب نگاه می کنم نزدیکه رد کنم ! خودش هم کلاغ شده ! ازش رد میشم ..  موسیقی راه رفتنمو به رقص تبدیل می کنه ! حین رد شدن از خیابون تئوری پای غیر فعالم رو به یه رقص کوتاه با حرکت یه ماشین بدل می کنم که هم من و هم راننده که دختره خنده ش میگیره ! حیف که این حرکت هارو با نوشتن نمیشه نشون داد ! پیاده میرم تا نزدیکهای خونه که تو پارسا یه گوشه خیابون یه پژوی پارک شده می بینم که زیر نور چراغ روشن داخل ماشین ، یه بچه عقب نشسته و بیرون رو نگاه می کنه ، زن در کادر تأکیدی روسریش داره از توی یه کیسه نایلونی یه چیزی رو بر می داره و پشت فرمون یه مرد چاق سیبیل کلفت داره با اشتهای پر رنگی با دهان تا بناگوش باز شده به یک ساندویچ که دو دستی گرفتدش گاز میزنه ! نگاشون می کنم و تنم می لرزه ! میگم وای شیدرخ ! نکنه آدما که ازدواج می کنن اینجوری میشن ؟! چکار کنیم حالا ؟   

می خندم و به یه آهنگ از Geregor Samsa میرسم و شوک زده زندگی دوگانه رو تجربه می کنم (فاز کیشلوفسکی! مگه ورونیکا نبود نوید؟!  ) .. نزدیکی فضای ساخته شده در آهنگ با لحظه ای که توشم منو به درون پاها و تن و نگاه مردی که در آهنگ صدای قدم زدنش رو روی سنگفرش پیاده روی خیسی می شنوم میندازه که احساس می کنم یک بارونی بلند پوشیده و کلاه لبه داری سرشه و عینک تیره ای زده و سرش پایین و بین یقه ی بلند بارونیشه و به اطراف از زیر عینک و کلاهش نگاه می کنه (البته دو تصویر دیگه از این مرد که بازنمودی از من بود هم در ذهن دارم!)صدای رد شدن لاستیک ماشینها از کف یک خیابون خیس .. ایستادن اتوبوسها در ایستگاه و باز شدن درشون و صدای خالی شدن هواشون .. تک بوق هایی که در کنار یک همهمه ی شهری، فضای سرد محیط و جغرافیای دیگری رو برام تصویر می کنه و من رو از لحظه ی نمناکم در خیابان های نیمه روشن شبونه ی تهران در زیستی دوگانه به تجربه و زندگی دیگری می کشونه ! (به قول آرمان شاید تجربه ی جدید شهروندی! ارتباط و زیستواره ای جدید ...)

هایپریک ۳۳

توی یکی از رد شدن هامون از خیابون، به طور قطری از یک چهار راه بزرگ با آرمان داشتیم رد می شدیم که وایستادیم همون وسط و یه دور کامل تقریباْ چرخیدیم و ایده ی انگار مشترکی به ذهنمون اومد و اون اینکه یه عکس پانورامای ۳۶۰ درجه بگیریم از یک چهارراه و کمی بعد این تصویر و ایده رو ساختیم که در نمایشگاه احتمالی آینده یک اتاق چهار دیواری رو به این ایده اختصاص میدیم و چهار وجه اتاق رو با عکس چهار جهت یک چهار راه کاملاْ می پوشونیم و وقتی وسطش قرار می گیری اگر موزیک و فضای سایکودلیک هم با هایپرر ها برای بینندگان فراهم باشه چه تجربه ای بشه براشون !!  

همین ایده در طی یک اتفاق دیگه جور دیگه تصویر شد آرمان داشت از یک سازه ی بزرگی رو به بالا عکس می گرفت که من هم رفتم در زاویه ی ۹۰ درجه و ازش داشتم عکس می گرفتم که تصور کردم یکی هم از من عکس میگیره و این تسلسل می تونه به شخصی برسه که از آرمان داره عکس رو در رو می گیره و به نوعی یعنی نقطه ی پایان این حلقه که اضلاعش بسته به انتخاب ما متغیره .. مثل معما هم میشه و ایده ی یک اتاق دیگه ی نمایشگاه احتمالی آینده ام ! هم ساخته شد !

هایپریک ۳۲

کی و چطور امکان داشت که یه عصر زمستونی با آناتما زیر نور خورشید نیمه جون و سایه های ناتوان از هم گسسته ی شاخه های خشک درخت پارک خلوت پشت گلستان بشینی و دسر شکلاتی و زعفرونی و بستنی نونی و سالار و پاستیل بخوری و بین هر کدوم یه نخ سیگار و بری تا اووووووج !! راستی آرمان می بینی دنیای تو شکلاتیه ! دنیای من زعفرونی !  

  

۴ بهمن ماه ۸۷

هایپریک ۳۱

ادامه ی خودگویه ی قبلی ، توی دادمان داشتم با آرمان پیاده می چرخیدیم که بیشتر با بار طنز بهش گفتم فکر کن که این هایپریک ها چقدر قابلیت تبدیل به انیمیشن و فیلم کوتاه و حتی بلند رو داره و چه پولی از فروشش شون میشه به دست آورد و ادامه ش دادم و رسیدم به اینکه ما از همه ی بیکاران دعوت می کنیم ! که وید بزنند و هایپریک هاشون رو بنویسند و بفروشند و اشتغال زایی میشه !! و به عنوان محبوب ترین و متفاوت ترین شغل شناخته میشه و چه شغل عجیبی بشه ها ! بعدش یاد نقش و اثر پول و ساختارهای بهره کش سرمایه داری افتادم که بعدش کارخانه هایی درست میشه که مردم میرن توش و لوله هایی هست که پشتش می نشینند و تی اچ سی می گیرن و میرن در سطح شهر می چرخند و هایپریک می بینند و می سازند و شب می نویسند و فردا صبح با خودشون میارن و دوباره یه روز دیگه ! و اونقدر فجیع و بهره کشانه و غیر انسانی شد این دنیای خود خواسته ی زیبای آزاد که ازش ترسیدم و در واقع نفرتم از سرمایه داری رو بازتولید کرد و سریع ازش دور شدم !! باز هم نقش و تأثیر فرهنگ آموخته شده و رایج سرمایه داری و پول ! چرا فروختن ؟ اون هم هنر رو ! ذوق و قریحه و وجودت رو ! 

 

۴ بهمن ماه ۸۷

هایپریک ۳۰

باز هم یه آخر هفته ی دیگه ! 

داشتم فکر می کردم که تا یه مدت دیگه دنیا به واسطه ی رشد تکنولوژی و افزایش روند ماشینیزم و جمعیت و تبعات دیگه ش ، به وضعی می رسه که نیازمند تصاویر و تعابیر و رنگ ها و شیوه های دیدن و لذت بردن ما میشه ! آره ما ! من فکر می کنم این یک مکتب و نگرش و حتی شاید یک دین جدید داره میشه ! مکتب ویدرها ! هایپریک ها ! در ادامه ی این پیش بینی گفتم که من این جریان رو نظام مند می کنم ! من هوشمندش می کنم و نمیزارم به هرز بره این همه هنر و انرژی که به آسونی هم بدست نمیاد و برای من ارزش بسیاری داره ! ایده ش رو دارم و دارم سعی می کنم به زودی اولین قدمش رو بردارم ! آخه اعتقاد دارم تاریخ سازه !   

 

۴ بهمن ماه ۸۷

هایپریک ۲۹

کل کل هایپرانه (۱) : 

هر وقت توی خون پشت پلک هات زیر آفتاب شنا کردی و لذت شنای تابستون توی دریا رو کاملاْ حس کردی بگو منم هایپرم !  

 

کل کل هایپرانه (۲) : 

هر وقت از بالای میدون سرو تقاطع یادگار پیاده قدم زدی و با موزیک از خیابون ها و اتوبان ها گذشتی و بستنی به دست توی سرما رسیدی به خانه هنرمندان بگو منم هایپرم !   

  

۴ بهمن ماه ۸۷