تو هوای سرد سیگار بر لب از کوچه های باریک و تاریک سهروردی می گذری و پنجره ی پایین یک تویوتای مدل قدیم رو می بینی! به ساختمان کناریش و آیفن های زیادش نگاه می کنی و می خوای بپرسی مال کیه که نگاهت به ساعت باعث میشه مکث کنی و با یک نگاه اتفاقی دوباره به ماشین متوجه میشی که ماشینه خراب و از کار افتاده ست و اون گوشه افتاده ! از تصور از خواب بیدار کردن اون همه واحد برای یک اشتباه خندهت می گیره و بلند می خندی و هدفون در گوش خندان به سمت خونه میری و از بالا خودت رو ذهن میاری و انسان رو از نگاه یک موجود غیر زمینی پدیده 2 پایی می پنداری که وقت خواب بقیه در کوچه ها پیچیده در لای یک کاپشن قدم می زنه و به یک ماشین قراضه نگاه میکنه و میایسته و بعد از چند لحظه مکث میخنده و دوباره راه میافته !
پاییز هم تموم شد ... یک پاییز خیلی خوب ... فراموشش نمی کنم ! زندگی من هم داره فصل به فصل میشه ! تجربه ی بکری بود ! با این وضع از زمستون می ترسم !
۳۰ آذرماه ۸۷
نذار در (به) سوگ پایان بمیرم بذار در انتظار ( به امید) تکرار و بازگشت زنده بمونم !
۲۶ آذرماه ۸۷
تمرین فارسی میخوام حل کنم . دوباره باید برم تمرینات فارسی رو ازش بگیرم ! با اینکه تهدید کرده !! دروازه ی آهنی ... تپش کف دست بر آهن سرد ! سکوت غروب کشاورز با صدای آشنای بله می شکنه ... منم ! ... تمرینهای کتاب فارسی میلرزه و انتظار، بالاترین بخش لذته . عجیب ترین حلقهشه ! تا اتفاق ، پر بهانه، میگردی ... عابر زیر نور چراغ برق سرش رو پایین انداخته و تند به سمت خونهش میره و من در چنین پایان مکرر ملال آوری چه لحظهی پر هیجان گناه آلودی رو خلق میکنم ! شلوار خواب سفید ... حس دیری منتظر خواستهی بیدار شدهی لذت ممنوع! زمان شکستن اخلاق مانع ، طی میشه و به همهی دفعات سرک میکشه ... اتاق و ضبط آیوا ... نوار خالی بهانه میخوام ... مادر منتظره سریعتر ! صداهاش تو گوشمه .. الان درک و حسش میکنم ولی خونه نیست ! کراکیه ! پرتاب میشه به بالا .. داستان ظهر و عصر رو تعریف میکنه و خم میشه ... مادر میاد و به اتاق در میره .. "ه" میاد و "م" داغه و گرمکن آبیه خاطره میشه ... با تلفن حرف میزنه و قول زود میده و حجم اغواگر دلهره رو نشون میده ! دیوانه میشه و تکرار میکنه ولی هنوز نیچه رو نشناخته ... اون ورزش میکنه ! به بقیه در ذهن تعمیم میده و این اواخر یک جا جمعشون میکنه و فانتزی هاش رو میسازه ! عرق و سیگارش رو نمی شناسه هنوز و چه بد فرصت می کشه! .. دوچرخه کرسی و راه پلهی تاریک و افسوس از مرزهای رد نشده ... داغ خشکی بر دست ... هر چه بود در باغ فندقهای دو هزار بود ... با این موسیقی و این حجم از تصاویر دارم تجزیه میشم ... سر، آغاز می کنه .. ممانعت وقتی تکرار رو میبینه جاش رو عوض میکنه و میره بالاتر و دستهاش با رمز اکراه تو رو به کمک می طلبن ! همش جنونه .. همش به امروزم پرتاب و باز تابانده شدن ! امروز چند باره! سعی کن بره ! ولی بلد نیستن ! اشتباه نکن هزینهی لذتشو بده ! رد شو از سدهای اولش و به سرچشمه ناب جسارت و گستاخی برس ! رسوایی، ترس بزدلانهی اخلاق گراهاست نه تو ! اینو حالیته؟!
۲۶ آذرماه ۸۷
تا به حال شده پیتزا بخوری بعدش بری کاسه توالت تمیز کنی و یه لکهش پاک نشه و از دستت مایه بذاری و ... ولی بخندی و حال کنی ؟
۲۶ آذر ۸۷
خواب های این چند مدتم اونقدر عمیق بودن که در بیداری با هر اتفاقیو و هر جا می تونم ردشو پیدا و بازسازی کنم . این حس های تجربه شده ی متعدد روزانه ... معناها تغییر کردن و چه حجم بیکرانی از لذت رو من از موسیقی و پاییز و این برگه های خشک بودار تی اچ سی ساختم و بردم ... ویدهای بیکرانگی ... 5شنبه های ارسی تبدیل شد به کوچه - پارک های متروک و سرفه های خشک شدید و از بالای میرزای شیرازی قل خوردن تا کریم خان و سفر پر لذت در ویترینهای متنوع بابا نوئلی و کاج کریسمس و برفیش .. ویترینهای شکلاتی .. دریچهای به کودک زیبا و آروم کافه-من ارمنی .... تبدیل شد به فیلم گرفتن یک مرد غریبه ، پشت آب نما ، از رقص دخترک صورتی بر تاب .. حرکت های دو ضرب باله وار دخترک تاب سوار بر زمین و پرش خواب گونهش ... 15 سال بعد در کافهای می بینیش و ... من می خوام با همه ی آهنگهای دنیا برقصم .. با همهی آهنگهای زیبای دنیا که هر بار از شوق کشف کردنشون یکبار دیگه متولد میشم... من اونقدر ذوق و انرژی دارم که می خوام همهی آهنگارو به تصویر در بیارم ... به طور بی سابقهای کنجکاو درون و پیچیدگیها و لذتها و تواناییهای انسان و مراودههای اجتماعی شدم!
۲۰ آذر ۸۷
در یک غروب به افق نگاه می کنم ... دو کوه کنار هم با بک گراند یک آسمان سفید ... دو حجم برآمده ی گرد به رنگ قهوه ای سوخته ... هزار تصویر رو در خودش جا میده ! و سایه های انسانی کوچکی که بین اون دو می رقصند ... با این آهنگ می رقصند ... در سکوت سرد همین غروب ...به سمت قله می خزم تا با فتحش به دنیا و حس دیگری قدم بذارم ...
۲۰ آذر ۸۷
کویر بدرود ... پوزخند طبیعت رو در مواقع اشتباهت شنیدی ؟ دیدی ؟ امشب توی کافه سیاه سپید گره خورده در یک آهنگ و لای دود یک متن خوندم : چقدر تلخ است وقتی انتظار معجزه ای را می کشی ولی همه چیز سیر طبیعی خویش را طی می کند . تنها من و تو می مانیم .. اندام خویش را پذیرای باد کن ...
۲۰ آذر ۸۷
تا طوفان تموم نشده متوجه خرابی هاش نیستی ... اونقدر محو قدرتشی که نمی فهمی چه ویرانی و رسوایی ای به بار اومده ! همه بیرون طوفان نظاره گرند ! مثل حملات صرع ... رعشه ... پیچش های ترسناک تو و نگاه های ترس و تعجب و گاه نفرت اطرافیانی که هرگز داخل نمیان و تو همونها رو در اون لحظه می بینی ... می چرخه و می چرخه و می پیچونه تا آروم بشه !
۲۰ آذر ۸۷